سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

گریه های الکی ، خنده های الکی

سلام قربونت برم من جوجوی دوست داشتنی این روزا حال و هوای خوبی نداشتی ، سرما خوردی و تب کردی و .......... بگذریم از لحظه های تلخ و اما به محض اینکه فسقلی یه کم حالش خوب شد شروع کرد به از سر گرفتن شیطونیاش. این وسطا کلی هم از خودت ادا و اطوار درمیوردی. از اونجایی که من ذوق مرگ شده بودم که تو حالت خوب شده تو هم میومدی تو بغلم میخوابیدی و خودت رو میمالوندی به سر و صورتم . اگه چیزی میخواستی و بهت نمیدادم شروع میکردی به گریه های الکی و تا میخندیدم خنده ات میگرفت. یه جاهایی هم واسه اینکه توجه منو به خودت جلب کنی الکی میخندیدی! دیروز هم که خاله اومده بود دیدنت خودت رو لوس میکردی و هی مثل پیشی ها  ولو میشدی این طرف اون طرف. در ...
24 آبان 1391

اولین عروسی

سلام گل پسر طلای من این مدت که نشد بیام سراغت خیلی سرمون شلوغ بود.عید غدیر بود و عروسی فرشته ی مهربون. از یک هفته قبلش داشتیم سور و ساط عروسی رو جور میکردیم. مادر جون اینا چند روزی خونمون بودندکه به شما حسابی فاز داد. شیطون بلا تو این چند روز تنبل شده بودی از بس بغل میشدی . دیگه از راه رفتن خبری نبود. اما به محض اینکه تنها شدیم کل طول سالن رو به تنهایی راه رفتی. صبح روز عروسی هم که دایی امید و خاله مرضی و مادرجون اینا به صرف کله پاچه مهمونمون بودند . که البته جنابعالی منو یه لحظه هم رها نکردی. آخه مامان جون من فقط واسه چند دقیقه رونیکا رو بغل کردم تو که نباید اینقدر بی جنبه باشی ! شب عروسی هم که تا زمانی که پیش من بودی...
18 آبان 1391

روز عرفه ، عید قربان

سلام مموشم شیطون بلا ! این روزها حسابی بلا شدی و البته به همون اندازه شیرین . پریروز روز عرفه بود و من تصمیم گرفتم تنبلی رو کنار بذارم و شما رو ببرم دعای عرفه ! اولین بار بود که میومدی امامزاده محسن ، اولش حسابی محو آینه کاری های سقفش شدی . اما بعد کم کم شیطونیا شروع شد . یه خانمی با چادر سفید گل گلی جلومون نشسته بود تو هم همش میرفتی خودتو میمالوندی به چادرش و هی میخواستی بهش وایستی . خانمه هم که اخلاق نداشت من مجبور بودم هی بغلت کنم . بعد هم که خودتو با مفاتیح خاله صفورا سرگرم کردی و به هیچ کدوم از کتاب ها و کاغذهایی که واست برده بودم محل نمیذاشتی . من واسه اینکه جنابعالی اونجا آروم باشی ناچار بودم دائم بهت یه چیزی بدم بخوری ....
6 آبان 1391
1